شوق دیدار
شوق دیدار

شوق دیدار

گفتم: از من مطلب دیده ی گریان تر از این
دل غمگین تر و خونین تر و ویران تر از این
گفت: هر چند دلت خانه به دوش است ولی
دوست دارم که شود بی سروسامان تر از این
گفتمش: حالت دل در غم گیسوی تو چیست؟
دست بر زلف زد و گفت: پریشان تر از این
گفتمش: پیش رخت دیده چه حالت دارد؟
در رخ آینه خندید که حیران تر از این
گفتمش کفر سر زلف تو عالم بگرفت
گفت: درشهر که دیده است مسلمان تر از این
گفتمش: شیوه ی رفتار تو در گلشن چیست؟
سرو را کرد اشارت که خرامان تر از این
گفتمش: با رخ تو ماه چه نسبت دارد؟
گفت حرفی نشنیدیم پریشان تر از این
گفتم: ای دوست لبت را به چه تشبیه کنم؟
جانب گل نظر افکند که خندان تر از این
گفتمش: وقت سخن با تو چسان باید بود؟
جامه از تن بدر آورد که عریان تر از این
گفتم: از هجر تو جان برلب پروانه رسید
گفت جز شمع ندیدیم گران جان تر از این
* محمد علی مجاهد *

گاهی اوقات صلاح است که تنها بشوی،
چون مقدر شده تک خال ورقها بشوی
گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،
نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی
گاهی انگار ضروری ست بِگندی درخود
تا مبدل به شرابی خوش و گیرا بشوی
گاهی از حمله ی یک گربه، قفس می شکند،
تا تو پرواز کنی، راهی صحرا بشوی...
گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...
گاهی از چاه قرارست به زندان بروی،
آخر قصه هم آغوش زلیخا بشوی...

خیلی خرابم خراب خراب خراب

میکده


شکر لله که در میکده باز است هنوز

دل رندان جهان محرم راز است هنوز

داد بر باد فنا آتش می هستی ما

دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز

نکند ذوق جنون باده پرستی را منع

دل دیوانه بر این شیوه مجاز است هنوز

قصه می رود از خاطر و بر خاتم عشق

نقش افسانه محمود و ایاز است هنوز

ساقیا باده بده یار بود بر سر ناز

زانکه در مستی ما حال نیاز است هنوز

مطرب مجلس ما گرچه ز خود بیخبر است 

گوش دل در گرو نغمه ساز است هنوز

نوربخش از خم می نغمه تکبیر شنید

شیخ میگفت کجا وقت نماز است هنوز


عاشق و شیدا

چندی پیش دو غزل زیبا یکی از دوستان عزیز و بزرگوارم لطف کردند و برایم فرستادند که با اجازه ایشون این هدیه زیبا رو در این صفحه به یادگار مینویسم امیدوارم شما هم مثل من لذت ببرید "نوش"


در رهم بی سر و بی پا شده ای میدانم
به تمنای جنون عقل و دل و دین دادی
بی سبب نیست که رسوا شده ایی میدانم
تا که در کوی خرابات ز خود دور شدی
راحت از قید تمنا شده ایی میدانم
کرده ایی بتکده ایی بر پای چو در کعبه دل
محو بتها به تماشا شده ایی میدانم
از تو دارم خبری اینکه زخود بیخبری
فارغ از بند خبرها شده ایی میدانم
من و ما اصل پریشانی و بدبختی بود
حالیا بی من و بی ما شده ایی میدانم
نوربخش این غزل از شیوه دانایی نیست
آری از بند خِرَد وا شده ایی میدانم