شوق دیدار
شوق دیدار

شوق دیدار


بنام خداوند رحمن و رحیم
بازگشت همه شما به اوست این به یقین وعده خداست(سوره یونس آیه 4)یاایُتّهاَ النَفسُ المطمئتهُ ارجِعی الی رَبّکِ راضیَّهً مَرضیَّهً (سوره فجر)ای نفس آرام یافته بازآی بسوی پروردگارت در حالی که راضی به حق و مرضِیّ حق هستی. 
همانا از او هستیم و به سمت او باز می گردیم.
بازگشت به سمت خداوند کاملا قانونمند و حساب شده است
اگر قرار بود ما بی کس و تنها در مسیر خلقت رها شویم و به شکل کاملا تصادفی به سمت او بازگردیم، تضمینی برای کمال آدمیزاد وجود نداشت. رحمت الهی آنقدر لایتناهی است که برای هرکس به شکل خاص و ویژه، رسیدن به کمال تضمین شده است. هرچند این تضمین، ذره ای از اختیار آدمیزاد را خدشه دار نمی کند و زیبایی این مسیر نیز در همین است. 
مرگ و جهنم را از مصادیق این رحمت خاص می دانیم
چه، اگر مرگ نبود، نیازمند جاویدان می ماندیم و بازگشت معنا نداشت. 
نیز اگر جهنمی در کار نبود تا ابد "روح الله" از دسترسی ما خارج می بود و خلیفه اللهی صورت نمی گرفت...وَإِن مِّنکُمْ إِلَّا وَارِدُهَا کَانَ عَلَى رَبِّکَ حَتْمًا مَّقْضِیًّا(71 سوره مریم) 
و هیچ 
(کس) از شما نیست مگر اینکه در آن (جهنم) وارد می شود؛ (این حکم) حتمی است که برای پروردگارت پایان یافته است. 
در واقع در جهنم که از رحیم بودن خدا نشات می گیرد قرار است 
من هایی از ما که حایل ما و خداست سوخته شود و من روح الله ما که جزئی از خداست باقی بماند و به سمت کمال ادامه مسیر بدهد . 
با روایت زیر بیشتر می توان به هدف از ایجاد جهنم پی برد
. 
در انجیل آمده است
: 
« 
او در جایگاه پالاینده و خالص‌کننده نقره خواهد نشست.» 
این آیه برخی از خانم‌های کلاس انجیل‌خوانی را دچار سردرگمی کرد
. آنان نمی‌دانستند که این عبارت در مورد خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو، یکی از خانم‌ها پیشنهاد داد فرآیند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل‌خوانی به اطلاع سایرین برساند. 
همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را در محل کارش ملاقات کند و نحوه کارش را از نزدیک ببیند
. آن خانم در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره، چیزی نگفت. 
آن خانم وقتی طرز کار نقره‌کار را تماشا می‌کرد، دید که نقره‌کار قطعه‌ای نقره را روی آتش گرفته‌ و منتظر مانده‌است تا کاملاً داغ شود
. نقره‌کار توضیح می‌داد: برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغ‌تر از همه جاست، نگه‌داشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود. 
زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه‌داشته می‌شویم؟
! بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد... 
او از نقره‌کار پرسید
: آیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ مرد جواب داد: بله، نه تنها اینجا باید بنشینم و نقره را نگه‌دارم، بلکه باید چشمانم را نیز تمام مدت به آن بدوزم. اگر در تمام این مدت، لحظه‌ای نقره را رها کنم، خراب خواهد شد. 
زن لحظه‌ای سکوت کرد
. بعد پرسید: از کجا می‌فهمی که نقره کاملاً خالص شده است؟ مرد خندید و گفت: خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.

کارتون پینوکیو ...

راستی دوستان کارتون پینوکیو رو یادتون میاد .

پدر ژپتو در واقع همان پدر آسمانی (خداوند تبارک و تعالی) بود و پینوکیو که یک کالبد چوبی داشت مخلوق او بود. (در واقع پینوکیو نوع بشر و همان انسان است)

پدر ژپتو خواست تا پینوکیو رو به مدرسه بفرسته تا علم بیموزه و آگاه شه. هدف خداوند از اخراج انسان از بهشت کسب آگاهی برای انسان بوده است.

اما پینوکیو دنبال بازیگوشی و حوٌای نفس خودش بود. و پیوسته در دامهای گربه نره و روباه مکٌار که همان شیطان و جنودش بودند می‌افتاد. جوجه کوچولو و جیرجیرک هم همان من روح‌الله بودند که پیوسته به پینوکیو تذکر می‌دادند که اسیر شیطان نشه و فریب نخوره. پینوکیو یک بار به سختی کار کرد و سکٌه‌های طلا جمع کرد و بعد در رؤیای باغی که میوه‌های درختاش سکٌه‌های طلا بودند (که این به معنای اسیر دنیا و تعلقات شدن می‌باشد) همه سکٌه‌هاش رو از دست داد و در واقع جنود شیطان طلاهاش (شیطان با مال دنیا او رو فریب داد) رو بردند.

بعد به شهر تنبلها رفت و فهمید که اونجا هم سختیهای مخصوص به خودش رو داره و جای خوبی برای زندگی نیست. (لیس الانسان الا ما سعی، انسان باید تلاش کند)

بعد در رؤیای بازی و تفریح به شهر بچه‌ها (هدف انسان تفریح و گشت و گذار در این دنیا نیست) رفت و آخرش هم خر (پست‌ترین مرحله در کمال انسانی) شد یعنی به اوج بی شعوری (اوج حیوانیت) رسید.

بعد به عنوان یک خر کارگر مشغول کولی دادن به دیگران شد و بعد در اثر کار زیاد بیمار شد و اون رو به دریا انداختند (شیطان انسان را به اوج حیوانیت می‌رساند و بعد از این که اختیار انسان رو سلب می‌کند از او در جهت مطامع پست خود استفاده می‌کند).

در دریا طغاث برخی از گناهانش را داد (در واقع دریا همان جهنمه)، بعد به ساحل نجات راه یافت و در آنجا همان کالبد چوبی خودش رو دریافت کرد.

در ساحل متوجه شد که پدر ژپتو هم برای پیدا کردن او به دریا رفته. تازه چشمه‌های عشق به پدر ژپتو در قلبش جوشش کرد و برای یافتن پدر موجهای سمگین دریا را به جان خرید و دل به دریا زد...

در داخل دریا بلای دیگری سرش اومد و نهنگ او رو خورد در شکم نهنگ نوری دید و متوجه شد پدر ژپتو (پدر آسمانی) هم همون جاست و از دوری و غم از دست دادن پسرش در حال ناراحتی و گریه است. در اونجا (جهنم) پینوکیو به عمق عشق پدر ژپتو بهش پی برد و پدر همه زندگی پینوکیو و هدفش از ساختن او را بهش یادآوری کرد. و پینوکیو تازه فهمید پدر کی بوده و هدفش چی بوده و کلٌی گریه کرد و در واقع به پای پدر آسمانی افتاد و توبه و استغاثه کرد. (داستان حضرت یونس (ع) در شکم ماهی رو فراموش نکنید) پدر او رو بخشید و پس از بخشش و پاک شدن پینوکیو، هر دو از شکم نهنگ و قعر دریا (قعر جهنم) خارج شدند (جهنم جایی برای پاک شدن انسان از تضادهایش است) و وقتی به ساحل نجات رسیدند دیگر پینوکیو یک عروسک چوبی جاهل نبود او سرشار از عشق به پدر بود و به راز خلقتش آگاه شده بود (و علم ادم الاسماء کلها) و در آخر یپینوکیو در کنار پدرش به اوج کمال رسید و کالبد چوبیش به کالبد انسان واقعی که همان جنس پدر ژپتو بود تبدیل شد. (انسان در جنات الهی همه آگاهی و علم خدا را دریافت کرده و به اوج کمال میرسد و در واقع به انسان واقعی مد نظر خداوند تبدیل می‌گردد و در نهایت به جنتی خداوند رفته (یا ایتها النفس المطمئنه ... فالدخلی جنتی ...) و به اصل خود باز می‌گردد و به حقیقت خداوند تبدیل می‌شود.) 

این داستان خلقت، زندگی، دور شدن از خداوند و بازگشت به آغوش او برای همه انسانهاست.
 


خیلی دلتنگم

نمیدونم چرا فقط میدونم که از اصل خودم دور افتادم .......................


رسم خوب اوج گرفتن


عقاب وقتی می‌خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه‌ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می‌نشیند! 
می‌دانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو‌به‌رو بیاید! 
عقاب به محض این‌که ‌آمدن گردباد را حس‌کرد، بال‌های خود را می‌گشاید و اجازه می‌دهد ‌باد، او را با خود بلند کند. 
به محض این‌که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده‌ی بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و عمود بر طوفان می‌ایستد و مانند گلوله‌ی توپی، به سمت بالا پرتاب ‌می‌شود. او آن‌قدر با کمک باد مخالف، اوج ‌می‌گیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آن‌گاه با چرخش خود به‌سوی قله‌ی موردنظر، در بالاترین نقطه‌ی کوهستان، مأوا می‌گزیند. 
خوب به شیوه‌ی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه می‌ماند، حادثه‌ای که برای مرغ‌های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می‌نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند. 
وقتی طوفان از راه می‌رسد، عقاب به‌جای زانوی غم بغل‌گرفتن و در کنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن می‌گیرد و خود را به بالاترین نقطه‌ی وزش باد می‌رساند و از آن‌جا، سنگین‌ترین ضربه‌های گردباد را به نفع خود به‌کار می‌گیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده می‌کند. 
او نه‌تنها از نیروی مخالف نمی‌هراسد، بلکه منتظر آن نیز می‌نشیند‌ چراکه می‌داند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که می‌تواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند. 
انرژی اوج، به رایگان به کسی داده نمی‌شود. به‌طور اساسی در قانون بقای طبیعت، تقلای بقای نیروهای منفی، ایجاب می‌کند که تعداد نیروهای مخالف در زندگی، همیشه بیش‌تر از جریان موافق شما باشد. 
پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفان شما تأمین شود‌ بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخ‌می‌دهد، به‌جای عقب‌نشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان، بی‌درنگ عقاب‌گونه جشن بگیرید و این رخداد ناخوشایند را به فال نیک گرفته و سعی‌کنید ‌در لابه‌لای این حادثه‌ی به‌ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف، خود را به خواسته‌ی خویش نزدیک سازید. 
نیرویی که قرار است باعث صعود شما در زندگی شود، توسط همان کسانی فراهم می‌شود که درحال حاضر، مخالف جدی شما هستند و قصد نابودی‌تان ‌را دارند. 
این شما هستید که باید منتظر فرصت باشید و با تأمل و آمادگی و صبر و تدبیر به‌موقع، از این نیرو برای بالا‌رفتن و اوج‌گرفتن استفا‌ده کنید. 
پس هرگز از وجود سختی و زحمت و نیروی مخالف در زندگی و کار و تحصیل و... خود گله‌مند نباشید. این‌ها مخازن انرژی پرواز شما هستند و اگر نباشند، شاید هرگز صعودی در زندگی‌تان حاصل نگردد. 
به‌جای دست روی دست گذاشتن و از وجود مشکل‌ها و مخالفت‌ها گله‌‌کردن، کمی چشم دل خود را باز کنید و به حکمت پنهان در مصیبت‌ها و سختی‌های زندگی بیندیشید. 
خالق هستی با هیچ موجودی حتی بدترین مخلوقات عالم هم دشمنی ندارد و اگر اتفاقی رخ‌می‌دهد که به‌ظاهر، آزاردهنده و ناخوشایند است، شک نکنید که او در هر‌چه رقم می‌زند، خیر و برکت و سعادت پنهان است. این ما هستیم که باید شجاعت رویارویی با جریان‌های مخالف را داشته باشیم و در وقت مناسب، بال‌های خود را بگشاییم و چرخش صعود خود به سمت بالا را تجربه کنیم

-- 
خوشبختی ما در سه جمله است تجربه از دیروز ، استفاده از امروز ، امید به فردا 
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم
حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا
 

یادگار دوست

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و ز هر دو جهانم بستان

با هر چه قرار گیرد دلم بی تو

آتش به من اندر زند و آنم بستان

***

ای زندگی تاب و توانم هم تو

جانی ودلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو

***

باز آی که تا به خود نیازم بینی

بیداری شبهای درازم بینی

نی نی غلطم که خود فراق تو مرا

کی زنده رها کند که بازم بینی

***

هر روز دلم در غم تو زارتر است

و ز من دل بی رحم توبیزارتر است

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادار تر است

***

بر من در وصل بسته می دارد دوست

دل رابعنان بشکسته می دارد دوست

زین پس من و دل شکستگی بر در او

چو دوست دلشکسته میدارد دوست

***

خود ممکن آن نیست که بردارم دل

آن به که به سودای تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم  جان

دل را چه کنم بهر چه میدارم دل

***

در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

هر خون جگر که خوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

درمان که کند مرا که درمانم هیچ است

***

من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چکنم حدیث ما بود دراز

***

دلتنگم و  دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است 

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آن کز غم هجران تو بر جان من است

***

ای نور و دل و دیده و جانم چونی

وی آرزوی هر دوجهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی

***

افغان کردم بر آن فغانم می سوخت

خامش کردم چو خامشانم می سوخت

از جمله کران ها برون کرد مرا

رفتم به میان در میانم می سوخت

***

من درد ترا ز دست آسان ندهم

دل بر نکنم ز دوست تا جان دهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صدهزار درمان ندهم

باز آمدم باز آمدم

باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غم خوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزار سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سِر ببین

آن جا بیا ما را بین کان جا سبکبار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کند

کاندر بیابان فنا جان و دل افکار آمدم

چند قدم تا وصال

قدم اول : وضو  
قدم دوم :اذان
قدم سوم: صلاه
*وضو به معنای پاک شدن است.خالص شدن با آب.آب مظهر آگاهی است.اول قدم برای پاک کردن چشم ها، دست ها، پاها و قدم ها و افکار درون سر با آگاهی ناب الهی
... *اذان: به معنای اذن و اجازه است
.اذان ورود به نماز بعد از مطابقت خود با پیام های اذان که چه قدر به درک و شهود آنها رسیده ایم
.الله اکبر: فقط خدا بزرگ است و خدا در دل ذرات جاریست، پس هر ذره مقدس است
.اشهد ان لا اله الا الله: شاهد هستم و می چشم شهد شیرین یکتایی و پیام وحدت جاری در هستی را
.اشهد ان محمد رسول الله: شاهد هستم و می چشم شهد شیرین رسالت پیامبرم محمد(بنده ی مورد حمد) را که در چرخه هستی رسولی لایق و به سزاست
.اشهد ان علیا ولی الله: شاهد هستم و می چشم شهد شیرین امامت و شفاعت مولایم علی(بنده ی عالی مرتبه) را که در چرخه ی هستی پیشوایی به حق و با حق بوده است
حی علی لاصلاه:زنده شو بر وصال
حی علی الفلاح:زنده شو به رستگاری و شکوفه زدن
حی علی خیر العمل: زنده شو به بهترین عمل(عملی که همراه با حقیقت و درک باشد)
الله اکبر:فقط خداوند بزرگ است و نه هیچ چیز دیگر
لا اله الا الله: هر چه می بینم تصویر رخ خداست،همه چیز خداست،پس همه چیز یکی است و آن یکی خداست
و اینک بعد از اذان ، وارد شدن به حریم صلاه
وصالی با شکوه و پیوندی بین خاکیان و افلاکیان
از خاکیان سجده و از افلاکیان بارش
رقصی با ساز دوست و مستی با می وحدت و به تصویر کشیدن زیبا ترین صحنه ی عشق بازی

و آخر نماز، قصه با سلام شروع می شود...

سعدی


آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکان
د

آیینه عاشورا

به نام خدا

در روز عاشورا می توانیم جامه ای سرخ بپوشیم و فریاد برآوریم که این سرخی، نشانه پیروزی خون بر شمشیر است که درس آن را از حماسه کربلا آموخته ایم. می توانیم لباسی سر تاپا سفید بپوشیم و با صدایی بلند بگوییم، این کفن است که پوشیده ایم تا عهدی باشد بین ما و حسین(ع) که در راه ادامه ی نهضت حق طلبانه و ظلم ستیزانه اش، برای شهادت همیشه آماده ایم. می توان سیاه پوشید و بانگ سرداد که این سیاهی نشانه ی آن است که من و من ها، در روز و روزهای عاشورا، حسین و حسین های زمان را تنها گذاشته ایم و آن ها در مصاف با یزیدیان عصر خود، مظلومانه به شهادت رسیده اند و این لباس سیاه نشانی است بر شریک جرم بودن مادر ریخته شدن خون آن ها، زیرا در جایی، حتی سکوت نیز شرکت در وقوع جرم و شریک بودن در آن است. آیا این فکر لرزه بر اندام ما نمی اندازد و تصور شریک جرم بودن در ریخته شدن خون حسین(ع) خواب را از چشمان ما دور نمی کند؟ در این روز می توان لباسی سبز پوشید و گفت این به نشانه ی آن است که نهضت حسینی، خزان مظلومان را بهار کرده و نوید این پیروزی، بهار اندیشه را برای بشریت به ارمغان آورده است. می توان زرد پوشید و گفت ما به خزان نشسته ایم؛ چرا که بعد از عاشورا، بهارانسانیت، تابستان را پشت سر نگذاشته به خزان رسیده است. می توان... می توان خندید و شادی و پایکوبی کرد و فریاد «شهیدان زنده اند» را سر داد و نشان داد که از اعماق وجود مسروریم؛ چرا که آنان نمرده اند و نزد خداوند روزی آسمانی دارند و جاودانگی الهی، متعلق به آنان است. می توان بر سر زد و شیون نمود که چرا همرزم حسین(ع) نبوده ایم و این افتخار را نداشته ایم تا هم رکاب او باشیم. می توان گونه های خود را به رنگ سرخ درآورد تا یزیدیان، زردی روی ما را که در خزان نامردمی ها به زردی گراییده است، نبینند؛ همانگونه که منصور حلاج با خون خود گونه هایش را سرخ نمود تا روی زردش را گمراهان و عشق ستیزان نبیند و شادمان نشوند. می توان خاک بر سر ریخت که شایسته ی انسان خفّت زده است و گفت ما نیز نسبت به راه حسین(ع)، خوار و ذلیل هستیم و از این ذلت باید بر سر خود خاک بریزیم. می توان عَلَم دار شد و زور بازوی خود را به رُخ دیگران کشید؛ بساط زورآزمایی به پا کرد و بر این مبنا که عَلَم کدام دسته از همه بزرگ تر و سنگین تر و چه کسی در بلند کردن عَلَم قوی تراست، شهرت آفرید. همچنین می شود سنگین ترین عَلَم ها را بلند کرد و گفت، این به نشانه ی عَلَم نهضت اوست که هر چقدر سنگین باشد آن را بر دوش خواهیم کشید. می توان... آری می توان هر کاری انجام داد؛ مهم آن است که در پس آن کار، چه اندیشه ای نهفته باشد و این که انسان با چه طرز فکری به رسالت خود نگاه کرده، در چه جایی و با چه محتوایی آن را پیدا کند. ضمن این که پس از یافتن آن رسالت، لازم است بداند که درابتدای راهی دراز قرار دارد که چگونه آن اندیشه را به عمل در آورد و به آن تحقق ببخشد. حال که آموخته ایم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا »: همه جا کربلا و همه روز عاشورا است، اینک ما در عاشورا و کربلای خود چه می کنیم؟ آیا اگر در روز عاشورا و در صحرای کربلا حاضر بودیم؛ حسین(ع) را یاری می دادیم و او را تنها نمی گذاشتیم؟ آیا این سؤال لرزه بر اندام ما نمی اندازد و تصور تنها گذاشتن و یاری نکردن او ، خواب را از چشمان ما دور نمی کند؟ خدا را شکر کنیم که ما روز عاشورا در کربلا و در این آزمایش بزرگ شرکت نداشته ایم، زیرا اگر حضور داشتیم به احتمال زیاد یا در زمره یزیدیان بودیم و یا از کسانی که حسین(ع) را ترک کردند. اگر ما در کربلا نبوده ایم تا افتخار همرزم بودن در کنار او را داشته باشیم، در کربلای عصر خود که زندگی می کنیم؛ و اگر در روز عاشورای تاریخی حضور نداشته ایم، در عاشوراهای زمان خود که قرار داریم.کافی است که حسین و حسین های زمان خود را بشناسیم؛ عاشورا و کربلا به خودی خود پیدا می شوند. اما اگر حق طلبان و ظلم ستیزان کماکان تنها مانده اند، به این دلیل بوده است که ما حسین شناس نبوده ایم. بیایید معرفت و روح نهضت حسین(ع) را یافته و حماسه ی بزرگ او را زنده کنیم تا در زمره ی یزید و یزیدیان نباشیم زیرا که جهان دو قطبی است و ما یا در راه حسین(ع) و یا در راه یزید هستیم؛ یا راه تسلیم در برابر حق و مسلمانی را دنبال می کنیم و یا راه طغیان در مقابل حق و طاغوت بودن را؛ راه سومی وجود ندارد. بیایید به حال خود گریه کنیم؛ مسلمانی خود را محک بزنیم و عملکردهای خود را پیش روی بیاوریم و خود را از بابت لقمه هایی که بر سر سفره داریم، حسابرسی کنیم؛ آنگاه خواهیم فهمید که در راه حسین(ع) هستیم یا در راه یزید. چرا که رابطه ی تنگاتنگی بین لقمه ها و یزیدی بودن وجود دارد: ببین که چه ریسیده ایم، دست کِه لیسیده ایم تا کـه چنیـن لقـمـه ها، ســوی دهـان آمـده اند (مولانا) ظهر عاشورا است و ظهر عاشوراها، فرصتی است که انسان با خود واقعی اش روبرو شود. من نیز در این آیینه، خویشتن خویش را مشاهده می کنم و می بینم که امروز چقدر عجول هستم(کان الانسانُ عَجولاً)؛ تا چه حد حریص و سیری ناپذیرم(اِنَّ الانسانَ خُلِقَ هَلوعاً) و تا چه حد رسیدگی به شکم مرا به بند کشیده است و در این حال که نگاه من خالی از بصیرت و قلب من تهی از معرفت بوده، درک و فهمی از درس حسین(ع) نیافته ام و در غفلت به سر می برم! آیا این مصداق(اولئک کالانعام بل هم اضل) نیست؟ امروز به راحتی دروغ می گویم، به گرسنه و درمانده تر از خود رحم نمی کنم و در اِسراف غرق شده و غذای متبرک او را اسراف کرده و در زباله دانی می ریزم و... این است خـود واقعـی مـن که در روز عـاشـورا برمَـلا می شود. آری عاشورا، آیینه ی تمام قدی است در مقابل ما تا بتوانیم خود واقعی را در آن نظاره و شناسایی کنیم و به معرفت راه حق برسیم. بیاییم در این آیینه به خود نگاهی بیاندازیم و برای خود چاره ای اندیشیده، طرحی نو بیابیم تا پس از رسیدن به اندیشه ای درست، نوبت به انجام عمل رسد و بتوانیم نهضت حسین(ع) را در عمل زنده نگاه داریم. وای اگر از همه ی این نهضت ها و حماسه های بزرگ، برای ما دست بریده ای، لب خشکیده ای، سر بریده و فرق شکافته ای و... باقی مانده باشد و معرفت حرکت انسان های بزرگ تاریخ در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شده و از آن ها فقط مراسمی برجای مانده باشد. آن وقت است که باید گریست و گریست، برسر زد و شیون کرد، برای این همه غفلت و... عده ای حسین(ع) را کشتند و شادی کردند و یا از شهادت او و امثال او احساس خوشحالی می کنند؛ عده ای دیگر فکر حسین(ع) و یا حسین ها را می کشند و در ظاهر گریه و دلسوزی می کنند تا آسان تر به اهداف و مقاصد خود برسند؛ و برخی نیز فکر می کنند با گریستن برای او قصورات و گناهان گذشته آن ها پاک شده و مجوز لازم برای گناهان آینده را دریافت می کنند. گروهی هم فکر او را زنده نگاه داشته، برایش اشک شوق ریخته، می بالند که بشر، نهضتی افتخار آفرین همچون نهضت حسین(ع) را به خود دیده است. این گریه نه گریه بدبختی و فلاکت، بلکه گریه ی عاشق است در شوق شکوفایی عشق و معرفت. و اینک با این سؤال رو به رو هستیم که ما در زمره ی کدام گروه قرار داریم؟ امروز عاشوراست. به یاد می آورم سال ها است که با حسین(ع) بیعت بسته و بیعت شکنی می کنم، به یاد مُهر نمازم افتادم که از تربت پاک کربلاست و من به نشانه ی بیعت با او مبنی بر ادامه ی نهضت حق طلبانه و ظلم ستیزانه اش همواره برآن پیشانی می گذارم و هر زمان که پیمان اول «اِیّاک نعبد و اِیّاک نستعین» را با خدا می بندم که «تنها عبد او باشم و فقط از او استعانت بطلبم» پیمان دوم را هم با حسین (ع) بسته، بیعت می کنم که راه او را ادامه دهم، اما دریغ و صد دریغ از ذره ای عمل که تا قبل از وقت نماز بعدی، هر دو پیمان را بارها و بارها شکسته و زیر پا گذاشته ام. امروز در آیینه عاشورا خود را نظاره می کنم و جُز پیمان شکنی حرفـه ای و ماهر که حتی به پیمان شکنی های خود نیز واقف نیست، شخص دیگری نمی بینم. من پیمان خود را با خدا و با حسـین(ع) می شکنم و می خواهم با شرکت در مراسمی و ریختن اشکی به خود بگویم که دین خود را نسبت به او ادا کرده ام و با این وسیله وجدان پیمان شکن خود را راحت کـنم. اما آیا بدین ترتیب وظیفه ی خود را درقبال این پیمان انجام داده و در زمره حسینیان قرار گرفته ام؟ سزاوار است که با این ویژگی ها که دوری ام از آن امام همام را نشان می دهد، به پیمان سوم (لبیک؛ اللهم لبیک؛ لبیک لا شریک لک؛ لبیک) متعهد نشوم و بار پیمان شکنی ام را از این سنگین تر نکرده، به شیطان نیز سنگی نزنم تا دروغ هایم، بیش تر از این آشکار نشود؛ چرا که سنگ زدن بر شیطان فقط مراسمی ظاهری نیست و بیعتی است بزرگ و انجام آن کار انسان های بزرگ و تعلیم دیده است؛ کسانی که آگاهانه می دانند چه می خواهند و چه می کنند و به دنبال چه هدفی هستند. اگر حسین (ع) هم اکنون در بین ما حاضر شود؛ از عملکردهای ما در زنده نگهداشتن نهضت عظیمش چه می بیند؟ او ما را نظاره خواهد کرد که همچون قوم بنی اسراییل که در غیاب موسی، «گوساله ی سامری» را بر سر دست بلند کردند ما نیز درغیاب او عَلَم ها ساخته، سرهای اژدهای فلزی را بر طرفین آن قرار داده، مجسمه های فلزی شیر، گوزن، طاووس و ... دیگری را به جای گوساله بر آن نصب کرده ایم و آن را بلند می کنیم و به هر سو می کشیم و عَلَم نهضت او را تبدیل به عَلَم زورآزمایی و خودنمایی نموده ایم. در کجای مکتب مقدس اسلام که با بت شکنی آغاز شد، بلند کردن مجسمه های فلزی حیوانات توصیه شده است؟ این امر در شیعه چه جایگاهی دارد و نگاه حسین(ع) در این مورد به ما چگونه خواهد بود؟ بی شک او ما را خواهد دید که باطن را فدای ظاهر کرده، در این مراسم مهم، کمتر به درس های عاشورا می اندیشیم و بسیار اندک عمل می کنیم، بیایید بیدار شویم و حرمت «بت شکنی» اسلام را ارج نهاده و حفظ کنیم. اگر امروز حسین(ع) در بین ما بود و ما از آن حضرت سؤال می کردیم که از ما عمل و وفای به عهد می خواهد و یا فقط گریه و زاری و بر سر زدن را، چه پاسخی به ما می داد؟ به طور مسلم آن حضرت به ما می فرمودند که وفای به عهد را خواستار هستند؛ عهدی که بر طبق آن حق طلبی و ظلم ستیزی ناشی از مرام حسینی، لازم و واجب می شود. زیرا آن امام شهادت را برای نشان دادن راه خدا انتخاب نمود تا برای ما الگوی کاملی باشد از انسان متعهد نسبت به خدا(ایاک نعبد و ایاک نستعین)، حق طلب و ظلم ستیز، تا بتوانیم او را نمونه و چراغ راه خود قرار دهیم نه این که برای شهادت افتخار آمیز او فقط شیون کرده و بر سر بزنیم ولی در زمره ی حسینیان زمان خود نباشیم. قرار بود که شیعه ی آل علی(ع) باشیم و مشایعت کنندگانی که پای در جای پای آن ها می گذاریم و به انگشت اشاره آنها توجه نموده، راه مستقیمی را که نشان می دهند، دنبال کنیم، چگونه شیعه بودن خود را نیز به دست فراموشی سپردیم؟ آری باید برای این همه گمراهی و دور بودن از راه و پیمان شکنی ها گریه کنم؛ حداقل امروز را، زیرا احتمال دارد فردا همه چیز دوباره فراموش شده، من چهره ی واقعی خود را نیز تا مُحرم و مُحرم های دیگر به دست فراموشی سپارم. حسین(ع) تا ابد، بر شاخه ی درخت هستی و معرفت نغمه خوان است، تا چه کسی از نغمه ی او پریشان و منقلب شود و به این وسیله درون خود را کشف کرده و شکوفا کند. آن کـس که پریشان شود از نالـه ی بلبل در دامنش آویز که در وی اثری هست (حافظ) حسین(ع) شاهد حق شد و با خون خود به آن شهادت داد.او در این راه شهید شد و به جاودانگی دست یافت و این پیام را برای ما به جا گذاشت که «اگر دین ندارید، حد اقل آزاده باشید».

سلام بر سرور آزادگان. با امید به توفیق عمل  محمد علی طاهری

.....

چه داند جزء، راه کل خود را                

مگر هم کل فرستد، رهنمونم

بکش ای عشق کلی ، جزء خود را          

که این جا در کشاکش ها ، زبونم

ز هجرت می کشم،بار جهانی             

که گویی من جهانی را ستونم


انسان در نقطه ای قرار دارد که به طور عمیقی نیازمند فهم کل است و برای رسیدن به این فهم ، باید دایره ی تفکرات خود را از محدودیت ها نجات داده و خود را از درگیر کردن با جزییات بی ارزش و یا کم ارزش رهانیده و اصل ماجرا را با مدد حلقه های اتصال رحمانیت عام خداوند درک کرده تا بتواند از این راه، به دانش کمال دسترسی پیدا کند . بدون چنین دانشی ، هرگز انسان مقصود و منظور آمدن و رفتن خود را نخواهد فهمید.


هرگز نداند آسیاب، مقصود گردش های خود                 

کان ستون قوت ماست،با کسب و کار نانبا

آبیش گردان می کنمد،او نیز چرخی می زند                 

حق آب را بسته کند،او هم نمیجنبد ز جا


اگر انسان با کل ارتباط برقرار نکند ، مانند آسیابی خواهد شد که نمیداند برای چه هدفی می چرخد، در حالی که این هدف از رسالت های مهم انسان است.